بانک اطلاعات ستاد یادواره شهدای روحانی خراسان رضوی

اطلاعات روحانیت استان خراسان رضوی در جبهه و جنگ و دفاع مقدس، همان شیران روز و عابدان و ساجدان شب که نشانشان در بی نشان‌هاست

بانک اطلاعات ستاد یادواره شهدای روحانی خراسان رضوی

اطلاعات روحانیت استان خراسان رضوی در جبهه و جنگ و دفاع مقدس، همان شیران روز و عابدان و ساجدان شب که نشانشان در بی نشان‌هاست

بانک اطلاعات ستاد یادواره شهدای روحانی خراسان رضوی
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا. روحانیت عزیز خراسان بزرگ، حدود 533 و خراسان رضوی حدود 382 شهید تقدیم نظام اسلامی نموده و در لباس تبلیغ و رزم به ایفای نقش تاریخی خود در دفاع مقدس پرداخته است که ما برآنیم گوشه ای از اطلاعات مربوط به آنان را برای شناخت هر چه بیشتر و گام نهادن در مسیر آنان به تصویر بکشیم. باشد که آنان نیز در روز فقر و نداری ما دستمان را بگیرند.
طبقه بندی موضوعی
۲۰ اسفند ۹۲ ، ۱۰:۲۰

طلبه شهید علی اصغر شیرازی


ردیف

4

نام

علی اصغر

نام خانوادگی

شیرازی

نام پدر

حبیب الله

تاریخ تولد

1349/3/4

محل تولد

روستای سیف آباد بخش مرکزی بردسکن

مسئولیت

غوّاص و تخریبچی

تاریخ شهادت

1365/10/4

محل شهادت

شلمچه

گلزار

روستای سیف آباد بخش مرکزی بردسکن

زندگینامه

چشمان مادر بارانی اشک شد، پلک بر نمی‌گرفت تا سوار اتوبوس شدی. بلورهای اشک آن قدر کنار چشمانش جمع شده بود که تصویر مبهمی از تو می‌دید. اشک‌هایش را با گوشه چادرش پاک کرد. تو را صاف و زلال دید؛ همان گونه که تو را هنگام اذان ظهر جمعه یعنی هنگام تولدت دیده بود. وقتی برای آخرین بار برای مادر دست تکان دادی، گویی می‌خواهی با تمام احساست قلب مادر را از جا بکنی و با خود ببری. اتوبوس در میان دود اسپند خود را به دل جاده سپرد؛ اما مادرت هنوز مانده بود، شاید باورش نمی‌شد که تو رفته‌ای. به طرف خانه برگشت. کلید را انداخت، چرخاند، در را باز کرد، ناگهان حیاط را بدون تو دید، دوباره اشک چشمانش را گرفت. کمی کنار شمعدانی‌های کنار حوض نشست. قدم به اتاق که نهاد، گویی همه جا تو را می‌دید که نشسته‌ای و با مادر صحبت می‌کنی. عکست را بر روی طاقچه دید. به سراغش رفت. آن را از اشک دیده پاک کرد. جانماز را برداشت و دو رکعت نماز، نذر سلامتی تو کرد.

روزها گذشت. دل تنگی‌ مادر بیشتر شد. دوست داشت بداند علی‌اصغرش کجاست و چه می کند. دوباره به عکس تو خیره شد و گریه‌اش گرفت. یاد گذشته افتاد. آن روز که آن درد مقدس به سراغش آمد، سال 1341 بود. از آن روز سال‌هاست که می‌گذرد؛ اما هر وقت یادش می‌افتاد، ناخودآگاه خنده‌اش می‌گیرد. آن روز زنان روستای «سیف‌آباد» در خانه جمع شده بودند، می‌گفتند: نام فرزندت را چه می‌گذاری؟ گفت: «علی‌اصغر». آری مادر، تو را به عشق علی اصغر حسین علیه‌السلام به این نام نامید تا تو هم فدایی علی اصغرش گردی.

دوران ابتدایی را در روستای «سیف آباد» گذراندی. در آن ایام حسی غریب ولی آشنا تو را خواند. نمی‌دانستی این حس از کجا به سراغ تو آمده است. دستان تقدیر تو را رهسپار حوزه علمیه کاشمر کرد. می‌خواستی تمام خوبی‌ها را در وجودت جمع کنی. سه سال در مدرسه «حاج سلطان» درس خواندی و بعد به مشهد مقدس بار سفر بستی و در مدرسة نواب حجره‌ای گرفتی. صبحگاهان با صدای نقاره حرم حضرت عشق، درس‌ها را آغاز ‌کردی. تصمیم گرفتی به جبهه بروی، رفتی با پای عشق، آن هم به سرزمین ایلام غرب. شش ماه در جبهه بودی. آنجا دیدی که هر موقع نَفَس دشمن بریده می‌شد، ناجوانمردی می‌کرد. آن روز نیز وقتی در برابر مقاومت رزمندگان کم آورد، منطقه را بمباران شیمیایی کرد و در آن هوای آلوده از کین، تو شیمیایی شدی. 15 روز تحت مداوا بودی، وقتی احساس کردی پاهایت رمق دویدن برای خدا را دارد، دوباره به جبهه برگشتی. می‌دانی این بار که به جبهه رفتی، مادر بیشتر از دفعه پیش نگرانت بود. او را در آغوش گرفتی و دلداری‌اش دادی. حال هم منتظر آمدنت است.

چهارمین روز از اسفند 1365 بود. شب قبلش خواب از چشمان مادر رخت بر بسته بود. دل شوره عجیبی داشت، مدام یاد تو می‌افتاد. نگران حال تو بود. او که نمی‌دانست آن شب قرار است عملیات کربلای چهار آغاز شود.

صبح که شد دل شوره‌اش بیشتر شد. چند روز بعد وقتی صدای در را شنید، با عجله خود را به جلوی در رساند. قاصدک‌هایی از سرزمین افلاک بودند، همه چیز را فهمید، دنیا جلوی چشمش تیره شد. به خودش که آمد، خود را کنار تابوت علی‌اصغر دید.

حال سال‌ها است که سنگ مزار فرزندش را می‌شوید و هنوز هم احساس می‌کند علی‌اصغرش زنده است. شهیدان زنده‌اند الله اکبر به خون آغشته‌اند الله اکبر. هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق، ثبت است بر جریده عالم دوام ما.

وصیتنامه:

بسم الله الرحمن الرحیم

ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاء عند ربهم یرزقون. «سوره آل‌عمران(3)آیه 169».

و گمان نکنید آنان که در راه خدا کشته شدند مردگانند، بلکه ایشان زندگانند و در نزد پروردگارشان روزی می‌خورند.

با درود به منجی عالم بشریت، امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه و نایب بر حقش، امام خمینی و شما مردم ایثارگر که با نثار جان و مال و همه چیز خود از این انقلاب دفاع کردید و پاسداری دادید و خواهید داد. ان‌شاءالله.

مردم همیشه در صحنه ایران و مخصوصاً شما مردم کاشمر که با شهیدان زیادی از انقلاب پاسداری می‌دهید! پیام من به شما مردم ایثارگر و شهید پرور این است - البته من کوچکتر از آنم که برای چنین مردمی پیامی داشته باشم- که یک لحظه از خط ولایت فقیه جدا نشوید و این مطلب را فراموش نکنید، چون شما همین که لحظه‌ای از این مطلب غافل شوید، دشمن کار خودش را می‌کند و از شما می‌خواهم که با هم متحد باشید و همچون دانه‌های زنجیر، به هم پیوسته باشید تا دشمن از شکست شما عاجز شود، کما اینکه عاجز شده است.

و پیامم به هم دهیانم این است که: مانع آمدن فرزندانشان به جبهه نشوند و حالا که شما به دلیل مسائلی نمی‌توانید به جبهه بیایید و از نزدیک شاهد این همه معجزه باشید، لااقل از آمدن جگر گوشه‌هایتان جلوگیری نکنید؛ چون انسان وقتی می‌تواند بگوید من شیعه علی علیه‌السلام ‌هستم و امام حسین علیه‌السلام امام من است که از عزیزترین چیزهای زندگی‌اش بگذرد، کما اینکه امامان ما چنین بودند.

و پیام دیگرم این است که جبهه‌ها را فراموش نکنید و به جبهه‌ها کمک کنید و پشت جبهه را نیز سخت و محکم نگه دارید که اگر خدای ناکرده از میان کشور توطئه‌ای بلند شود که بخواهد جمهوری اسلامی را به فنا ببرد، خون تمام شهیدان و جانبازان و معلولین به گردن شما است و باید در قیامت در نزد پروردگار عالمیان جواب خانواده‌های شهدا را بدهید.

و اما ای پدر و مادر عزیزم! شما که با سختی‌ها و گرفتاری‌های فراوان مرا بزرگ کردید و تا این زمان خرج زندگی‌ام را دادید تا بتوانم درس بخوانم، عاجزانه می‌خواهم که خطاهای مرا ببخشید و برایم بسیار بسیار طلب آمرزش کنید و از مردمی که اذیت من به آنها رسیده، عاجزانه بخواهید مرا ببخشند؛ چون اگر آنها نبخشند، باید در آخرت در نزد خدا و پیامبرش جواب اینها را بدهم و من نمی‌توانم جواب ایشان را بدهم و از طرفی هم طاقت آتش غضب الهی را ندارم و تا می‌توانید در مرگ من گریه نکنید و اگر خواستید گریه کنید در خفا گریه کنید؛ چون نمی‌خواهم دشمن و ضد انقلاب از گریه شما سوء استفاده کند و حتی الامکان در مرگم شیرینی بدهید و منزل و جاهای دیگر را چراغانی کنید و اگر کسی از من چیزی طلبکار بود به او بدهید و اگر جسدم به دست شما رسید، از شما می‌خواهم که من را در زادگاهم (روستای سیف آباد بردسکن) دفن کنید و برایم یک سال نماز و یک سال روزه حتی الامکان بگیرید و یا پول به کسی بدهید تا برایم نماز بخواند و روزه بگیرد و در تعزیه‌ام خرج‌های بیهوده ندهید و همان خرج را به جبهه بفرستید. در پایان از شما می‌خواهم که 5 هزار صلوات با و «عجل فرجهم» برایم بفرستید (هر موقع که وقت داشتید). والسلام علی من اتبع الهدی و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته. خدا یا، خدایا، تا انقلاب مهدی حتی کنار مهدی تو را به جان مهدی خمینی را نگهدار، رزمندگان اسلام نصرت عطا بفرما، صدام و حامیانش نابودشان بگردان، آمین یا رب العالمین.

خاطرات:

1- وداع با استخوان‌ها!

خواهر شهید علی اصغر شیرازی می‌گوید: سال 1365در حالی که علی اصغر هنوز بچه بود به جبهه رفت. آن زمان من کوچک بودم. او در جبهه شیمیایی شد و به خانه آمد. وقتی خوب شد دوباره به جبهه برگشت. علی اصغر می‌گفت: درس و کار من جبهه است. ما به او می‌گفتیم: تا کی می‌خواهی در جبهه باشی؟ آخر باید درس بخوانی! او می‌گفت: تا شهید نشوم دست برنمی‌دارم. بعد از سه ماه که در جبهه بود مفقود شد و دیگر ما از او بی خبر بودیم تا اینکه بعد از چهارده سال جنازه‌اش برگشت.

بزرگترین آرزویش شهادت در راه خدا بود. او می‌گفت: بعد از شهادت من بلند گریه نکنید، پنهانی و آرام گریه کنید. او از افراد بی حجاب و آنان که در باره اسلام بدگویی می‌کردند و از بی نمازها بدش می‌آمد . او پیرو خط قرآن بود. در مسابقات قرآن در استان خراسان نفر اول شد و به او جایزه دادند.

وقتی جنازه‌اش را آوردند پدر، خواهر و برادرم توانستند او را ببینند ولی مادرم او را ندید. من گفتم: می‌شود جنازه او را ببینم؟ اجازه دادند همین که سر تابوت برادرم را باز کردند دیدم که جز استخوان چیز دیگری وجود ندارد. گفتم: یا زهرا! و به صورتم سیلی زدم که تا چهار سال جای آن سیلی‌ها می سوخت.

حبیب الله شیرازی پدر شهید می‌گوید: بعد از شش ماه حضور در جبهه با لباس بسیجی به خانه آمد. از او پرسیدم: کت و شلواری که برایت خریده بودم کجاست؟ گفت: آقای دکتر آنها را به خاطر آلوده شدن به مواد شیمیایی آتش زد. آری، او شیمیایی شده بود، وقتی خوب شد دوباره به جبهه رفت. از او پرسیدم: پس تو کی درس می‌خوانی؟ گفت: کتاب‌هایم را به جبهه برده و در جعبه اسلحه قرار داده‌ و مشغول مطالعه شده‌ام.      

2- شهادت افتخار ماست

پدر شهید حبیب الله سیرازی میگوید: چندی پیش هنگام شب یک جوان در راه روستایمان تصادف کرد و از دنیا رفت. وقتی جنازه اش را آوردند خانواده اش خیلی بی تابی می‌کردند. من خیلی متأثر شدم و با خود گفتم: اگر برای پسر من هم چنین اتفاقی افتاده بود چه می‌کردم؟ شهادت افتخار است. از خدا می‌خواستم که ای کاش مثل علی اصغر ده پسر دیگر می‌داشتم تا همه را در راه خدا تقدیم این انقلاب می‌کردم.   

3- شیرین ترین خاطره

پدر شهید حبیب الله سیرازی میگوید: شیرین‌ترین خاطره‌ای که از علی اصغر به یاد دارم این است که در آن زمانی که او در مدرسه علمیه نواب مشهد مقدس درس طلبگی می‌خواند هر وقت به مشهد می‌رفتم، در میان حجره مشغول مطالعه کتاب بود و موقع اذان که می‌شد مرا بیدار می‌کرد و به حرم حضرت رضا علیه‌السلام می‌برد. هم اکنون هر وقت که از اطراف مدسه نواب می‌گذرم این خاطره به یادم می‌آید.

4- خدایا، این قربانی را از ما قبول کن!

مادر شهید، سکینه شهرآبادی می‌گوید: وقتی خبر شهادت علی اصغر را شنیدم، گفتم: خدایا، قربانی را که من دادم قبول کن، ما راضی هستیم.

وقتی علی اصغر به دنیا آمد، یک دست من فلج بود و او را با یک دست بزرگ کردم. دو ماه در روستای شهرآباد ماندم تا مادرم پسرم را قنداق کند، تا مبادا  به خاطر قنداق نکردن، پای علی اصغر کج شود. او خودش به شهادت علاقه داشت و من به شهادت او افتخار می‌کنم.      

5- کارها را به ما بسپار!

مادر شهید، سکینه شهرآبادی می‌گوید: علی اصغر جبهه رفتن را خیلی دوست داشت و بر حضور دیگران در جبهه نیز خیلی تأکید می‌کرد. او می‌گفت: برادرم عباس را نیز به جبهه بفرستید، حتی به عمویش هم در این مورد بسیار سفارش می‌کرد. به اقوام و نزدیکان نیز مرتباً یادآوری می‌کرد و همه را به جبهه رفتن دعوت می‌کرد.

وقتی علی اصغر مفقود شد، من خیلی بی تابی می‌کردم. پس از سه سال شبی در خواب دیدم یک مرد بسیار نورانی به خانه آمد و نزدیک در ایستاد و گفت: این قدر فکر و خیال نکن، در خانه بنشین و چیزی نگو، ما همه کارها را درست می‌کنیم. از آن زمان به بعد آرام تر شدم.    

6- کمک به مادر

مادر شهید، سکینه شهرآبادی می‌گوید: علی اصغر اول راهنمایی را که در مدرسه حاج سلطان کاشمر گذراند به مشهد رفت و در آنجا به مدت سه سال در مدرسه نواب درس خواند. با این حساب بیشتر اوقات پیش ما نبود، اما هر وقت به روستا می‌آمد در کارهای خانه به ما کمک می‌کرد. او هر کاری که از دستش بر می‌آمد انجام می‌داد، مثلاً وقتی می‌خواست از مشهد به خانه بیاید نان می‌خرید و برایمان می‌آورد تا ما در اینجا راحت باشیم.

یک روز هم به خواهرش رقیه گفت: فردا برای جبهه نان بپز تا من ببرم. وقتی نان‌ها آماده شد، علی اصغر گفت: آنها را برای شما می‌خواستم و دوست داشتم در پختن نان به شما کمک کنم.     

او با گذشت، با تقوا و با اخلاق بود. لباس‌هایش را خودش می‌شست، حتی اجازه نمی‌داد من یک دستمال را بشویم. او حتی لباس‌های مرا هم می‌شست. او خیلی رازدار بود، چون در جبهه هم غواص بود و هم مین خنثی می‌کرد ولی به من چیزی نگفته بود. م/ش

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۲/۱۲/۲۰
مرتضی آزاد

نظرات  (۲)

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
برای شادی روح همه شان یک صلوات فرستادم
ممنون از شما به خاطر زنده کردن یاد این شهدای گرامی
پایگاه اطلاع رسانی مدافعان حرم www.modafeon.blogfa.com

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">