روحانی شهید شعبان یوسفی مقدم
ردیف 8
|
|
نام |
شعبان |
نام خانوادگی |
یوسفی مقدم |
نام پدر |
محمد |
تاریخ تولد |
1344/3/9 |
محل تولد |
روستای سیر بخش مرکزی بردسکن |
مسئولیت |
مبلّغ |
تاریخ شهادت |
1365/11/5 |
محل شهادت |
پاسگاه زید شلمچه |
گلزار |
روستای سیر بخش مرکزی بردسکن |
با شروع جنگ تحمیلی چندین بار به جبهههای حق علیه باطل شتافت. او در تاریخ 5/11/1365 در منطقه پاسگاه زید به شرف شهادت نایل گردید.
خاطرات:
1- نشانههای ایمان در کودکی
آقای محمد یوسفی مقدم پدر شهید میگوید: هنگامی که از گرگان به روستای سیر از توابع بردسکن آمدیم، شعبان هنوز کوچک بود و هر جا میرفتم دنبالم میآمد. وقتی در میان مردم بودیم و یکی از روحانیون برای ما در باره خدا و پیغمبر صحبت میکرد، او کنارم مینشست و با دقت به حرفهای ایشان گوش میداد. من از این کار او تعجب کرده و میگفتم: تو برای چه به اینجا آمدهای؟ برو با بچههای هم سن و سالت بازی کن. شعبان میگفت: من از حرفهای این مرد خوشم میآید، چون درباره راه خدا صحبت میکند.
2- اهمیت معنای قرآن
مادر شهید خانم محترم الهی میگوید: شعبان تقریباً پانزده ساله و برای کار به تهران رفته بود. رفتم تهران تا به او سری زده باشم. دیدم حتی شبها هم در خانه نمیماند. او بعد از آمدن از سر کار جوشکاری و مدرسه، به همراه دوستانش به کلاس قرآن میرفت. در روستا که بود خواندن قران را در مدت سه ماه یاد گرفته بود. از او پرسیدم: شما که کاملاً به خواندن قرآن تسلط دارید، پس چرا باز هم به کلاس میروید؟ در جوابم گفت: خواندن قرآن ملاک نیست، اصل معنای آن است.
3- شهید در دوران انقلاب
خانم محترم الهی، مادر شهید میگوید: شعبان در دوران انقلاب به همراه دوستانش به بالای بام خانه برادرم رفته و ندای الله اکبر سر میدادند. برادرم با آنها سر و صدا میکرد و میگفت: زود بیایید پایین که به طرف خانه من تیراندازی میکنند، این کار شما خیلی خطرناک است، ولی آنها گوش نداده و دوباره این کار را تکرار میکردند.
4- ایمان محکم
خانم محترم الهی، مادر شهید میگوید: روزی شعبان سوار یک تاکسی شده و راننده نوار موسیقی گذاشته بود. شعبان دوبار به راننده گفت: آقا، دست شما درد نکند، نوار را خاموش کنید. راننده نوار را خاموش نکرد. شعبان گفت: ترمز بزن تا پیاده شوم. راننده تاکسی را نگه داشت و او پیاده شد.
5- اهمیت خمس
خانم محترم الهی، مادر شهید میگوید: تقریباً شعبان پانزده ساله بود که به تهران رفته بودیم. یک شب به خانه یکی از داییهایش برای صرف شام دعوت بودیم. شعبان در خانه آنها شام نخورد. این کار چند بار تکرار شد، اما ما علّت آن را نمیفهمیدیم.
بعد از دو سال که دوباره به خانه همان برادرم رفتیم، شعبان آهسته به برادر دیگرم گفت: در اینجا شما باید بعد از خوردن غذا خمس آن را بدهید، چون میدانیم که دایی خمسش را نمیدهد، ما نباید رفت و آمد را قطع کنیم، اما در این مورد دقت داشته باشیم.
6- شوق تحصیل
خانم محترم الهی، مادر شهید میگوید: شعبان به درس خواندن خیلی علاقه داست. کلاس پنجم را که در روستایمان خواند، دو سال در مدرسه علمیه مروی تهران درس خواند و بعد از آن به قم رفت و در آنجا دیپلم گرفت. او هم دروس حوزوی را میخواند و هم دروس به اصطلاح جدید را. شعبان میگفت: چرا مردم ده هنوز فرزندشان کلاس پنجم است او را از مدرسه میگیرند؟!
روزی شعبان نامهای برای برادر کوچکش، عباس به این عبارت نوشت: عباس جان! تو که پیش مادر هستی و مادر کارهایت را انجام میدهد، باید سالی دو کلاس درس بخوانی. برادر! تو باید نماز اول وقت بخوانی، قرآن نیز زیاد بخوانی. به معلمت بگو قرآن زیاد درس بدهد.
7- اگر شهید شوم
خانم محترم الهی، مادر شهید میگوید: آخرین باری که از جبهه برگشت به دیدن من آمد. در آن هنگام مشغول درو کردن علف داخل مزرعه بودم. کنارم نشست و گفت: اگر من سعادت پیدا کردم و شهید شدم، شما گریه نکنید و برایم حجله بزنید و بگویید چیزی نبوده که قابل باشد، خدا ما را خلق کرده و خودش هم ما را میهمان میکند و به دیدار خدا میرویم. من با شوخی به او گفتم: این چه حرفی است؟ حتماً آن قدر بر سرتان خواندهاند که دیوانه شدهای!؟ ناراحت شد و گفت: مادرجان! استغفار کن! به کلام الله قسم که هیچ کس به گوش ما چیزی نخوانده، اما اکنون به ما نیاز دارند، باید به جبهه برویم.
8- نیت پاک
خانم محترم الهی، مادر شهید میگوید: شعبان در حوزه علمیه درس میخواند. روزی برادرش به دیدن او رفت. وقتی خواست به او پول بدهد شعبان قبول نکرد. برادرش تعجب کرد و از دوست شعبان پرسید: مگر شما در ماه چقدر حقوق میگیرید که برادرم از من پول قبول نمیکند؟! گفت: ماهی صد و پنجاه تومان. برادر شعبان به حجره او برگشت و به او گفت: چگونه با این حقوق کم مخارج زندگی را تأمین میکنی؟ شعبان گفت: ما این پول را به نیّت امام زمان میگیریم و خرج میکنیم، بنا بر این تا آخر ماه تمام نمیشود و برای ما کافی است.
9- به فکر آخرت باشید
خانم محترم الهی، مادر شهید میگوید: شعبان به من میگفت: مادر جان! من هر وقت میآیم شما به فکر رفت و روب خانه هستید، این کارها به درد شما نمیخورد، کمی هم به فکر جهان آخرت باشید، در آن دنیا نه فرزند به داد و فریاد مادر و پدر میرسد و نه مادر و پدر، نه زن به فکر شوهر است و نه شوهر توجهی به زن میکند، در آنجا تنها چیزی که برای انسان سود دارد اعمال خوب است. مادر جان، کمی هم به فکر اعمالتان باشید.
10-وفای به عهد
خانم محترم الهی، مادر شهید میگوید: ما در تهران خانه برادرم می نشستیم. شب احیای بیست و یکم ماه مبارک رمضان بود. ناصر آقا همسایهمان گفته بود که همسرم در منزل نیست، شما مرا ساعت دوی نیمه شب بیدار کنید. ساعت ده دقیقه به دو بود. برادر شعبان می خواست برود و او را بیدار کند. شعبان به او گفت: برادر! صبر کن تا ساعت دو بشود، بعد برو بیدارش کن. خیلی دقیق بود.
11- نماز شب
در یکی از شبهای ماه مبارک رمضان که شعبان در تهران مشغول تحصیل علوم دینی بود من در خانهاش بودم. تمام شب مشغول عبادت و دعا و خواندن نماز امام زمان بود. سحری را درست کرده بودم. غذا را آوردم، هر چه اصرار کردم اول سحری بخور بعد نماز بخوان. شعبان گفت: شما با برادرم بخورید من بعداً میخورم و بعد به نماز ایستاد. او را نگاه کردم، با تمام وجود نماز شب میخواند. وقتی نماز شبش تمام شد، هنوز استکان چای را به لبش نزدیک نکرده بود که صدای اذان صبح بلند شد. اولِ اذان بود. شعبان استکان را بر زمین گذاشت. من خیلی اصرار کردم و گفتم: چاییات را بخور، هنوز تا آخر اذان وقت داری و روزهات قبول است. او گفت: نه مادرجان، قبول نیست، من این کار را نمیکنم. دیگر چیزی نخورد و آن روز را روزه گرفت.
12- اَنعام را برگرداند
خانم محترم الهی، مادر شهید میگوید: وقتی شعبان در تهران درس میخواند، در مغازه داییاش نیز کار میکرد. برادرم تعریف میکند که بعد از رفتن شعبان از مغازه یکی از مشتریها گفت: شاگرد قبلی شما پسر بسیار خوبی بود، چون برخلاف شاگرد دیگرت که به زور از من انعام میگرفت، وقتی به او انعام میدادم، آن را داخل جیبش میگذاشت و در بین آن راه به من برمیگرداند.
13- غبار روبی مسجد
خانم محترم الهی، مادر شهید میگوید: وقتی شعبان از تهران میآمد و به مسجد میرفت، تعجب میکرد و به ما میگفت: چرا مسجد این قدر گرد و خاک دارد؟ او دوستانش را صدا میکرد و با هم به مسجد میرفتند. آنها تمام فرشها را از مسجد بیرون میبردند و برای گردگیری تکان میدادند و بعد فرشها را داخل مسجد میبردند و آنجا را فرش میکردند. او حتی ظهر به خانه نمیآمد و این کار تا عصر طول میکشید.
14- آرزوهای شعبان
خانم محترم الهی، مادر شهید میگوید: شعبان همیشه میگفت: دوست دارم شهادت نصیبم شود، مادر، دعا کنید شهید بشوم، عمر انسانهای این دوره به پنجاه شصت سال هم نمیرسد، پس چه خوب است که با شهادت در راه خدا بمیرند، شهادت باعث میشود که فرشتگان روحت را تا عرش بالا ببرند و جسمت در زمین بماند و گفته بود: بعد از شهادتم بر روی سنگ قبرم بنویسید: سرباز مهدی عجل الله تعالی فرجه، فرزند خمینی قدس سره و غلام حسینی علیهالسلام.
15- ضیافت حضرت معصومه سلام الله علیها
خانم محترم الهی، مادر شهید میگوید: روزی در خواب دیدم برادر زن پسر دیگرم، حسین از شعبان سؤال کرد: به ما این قدر حقوق میدهند، در آن دنیا به شما چقدر حقوق میدهند؟ حسین سه مرتبه این سؤال را از شعبان پرسید، دفعه سوم شعبان گفت: ما را بی بی معصومه بی فیض نمیگذارد.
16- لباس متوسّط
خانم محترم الهی، مادر شهید میگوید: آن روز که شعبان برای خداحافظی آمده بود، گفت: مادرجان، با لباس مناسب زندگی کنید، زیرا از فرمایشات امام صادق علیهالسلام است که خداوند راضی نیست بندهاش را با لباس مندرس یا نا مناسب ببیند، نه زیاد نو بپوشید و نه زیاد کهنه، بلکه هرچه میتوانید متوسّط باشد.
17-انتخاب همسر
بار دیگری که برای خداحافظی آمده بود، به او گفتم: پسرم شعبان، ازدواج کن. گفت: مادر جان، ما درس طلبگی میخوانیم، دوستم ازدواج کرده و چون به درسش نمیرسد و خیلی هم به درسش علاقه دارد، میخواهد از عشق درسش دیوانه شود، چون نمیداند درس بخواند یا به زندگی برسد، ولی من چون معلم کم است، میروم روزی دو ساعت مجانی و بدون حقوق تدریس میکنم و به درس طلبگی خودم هم میرسم.
دفعه بعد که آمد به او گفتم: پس مادر جان، ازدواج نمیکنی؟ گفت: مادر جان، زنی که من میخواهم در این جهان نیست!
18-آن کس که تو را شناخت
یک بار پسرم شعبان رفته بود داخل حمام و و بدون این که از آب استفاده کند، در را از روی خودش بسته بود، دیدم صدایش میآید که میخواند و میگوید:
خدا جان!
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟ فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
19- جان دادن خوبان
یک بار دیگر شعبان گفت: جان دادن خوبان مثل گُلی است که بو میکشند و مانند تشنهای است که در هوای گرم تابستان، یخ مینوشد و مانند این است که برادری بعد از سالها برادرش را دیده باشد.
20- بهترین رفیق
خانم محترم الهی، مادر شهید میگوید: هرگاه پسرم، شعبان را به مجالس تجمّلاتی دعوت میکردند در آن مجالس شرکت نمیکرد و میگفت: من در این جور مجالس شرکت نمیکنم، شاید وجوهات این خرجها را نداده باشند و شاید اِطعام از مالی تهیه شده باشد که وجوهات آن غذاها را پرداخت نکردهاند.
هرگز قهقهه او را نشنیدم، بلکه فقط هنگام خنده تبسّمی بر لبانش مینشست.
آخرین باری که برای خداحافظی آمد هرچه میخواستم به او پول بدهم قبول نمیکرد، به او گفتم: مادرجان، در ولایت غریب پول رفیق خوبی است. گفت: رفیق ما خداست، پول نمیخواهیم.
در نامهای نوشته بود: 36 نفر از دوستانمان شهید شدهاند که آنها هم طلبه بودهاند و هم با تقوی.
تاکنون از مزار هیچ کس چنان بلبلانی را ندیدهام ولی از مزار شهید شعبان چه بلبلهای زیبایی سر در آوردهاند و دور مرقدش را عطر آگین نمودهاند!
روزی در منزلمان نشسته بودم و با خانمی صحبت و از پسرهایم تعریف میکردم. شعبان در اتاق دیگر نشسته بود، گفت: مادرجان، دوست ندارم که شما از من تعریف کنید و خوبیهای مرا بگویید، خدا باید خوب و بد انسان را تعیین کند.
21-همراه شهید
خانم محترم الهی، مادر شهید میگوید: آخرین باری که میخواست به جبهه برود خوابی را که دیده بود برایم تعریف کرد. گفت: داود صالحی را در خواب دیدم، همان طور که در راه بردسکن میآمدم من و آقا داود به هم رسیدیم. گفتم: آقا داود، کجا میروی؟ گفت: من دارم میروم، شما هم اگر میخواهید بیایید بیا تا با هم برویم. من جا خوردم و گفتم: پسرم، آیا همراه داود رفتی؟ گفت: داشتم میرفتم که از خواب بیدار شدم.